نیست از شادی دیدار مرا خواب امشب
این روزها حال و روز چندان خوشی ندارم...
بی اشتها و خسته ام...
موجود کوچکی در درونم رشد میکند...که هنوز احساسش نمیکنم!
حسرت نبرم به خواب آن مرداب
کآرام درون دشت شب خفته ست
دریایم و نیست باکم از طوفان
دریا همه عمر خوابش آشفته ست
محمدرضا شفیعی کدکنی

یاد بوی سیب افتادم...سیب تازه از یخچال دراومده نه! سیبی که چند ساعتی توی کیف مونده باشه و عطرش همه جا پیچیده باشه ....
یه جور حس دلهره...یه نوستالژی متضاد از خاطرات خوب و نه چندان خوب!
بوی صبح شرجی اول مهر...استرس کلاس بندی و تلاش برای اینکه با دوستت توی یه کلاس بیفتی!...قیافه ی عبوس ناظم و قهقهه های شیرین!
نه اینکه به قله ی آرزوها رسیده باشم!
که در آستانه ایستاده ام....
تو مرامیبری به هرآنجا که خود میدانی...
و من ...چشم بسته...می آیم...
بگذار عشق خاصيت تو باشد نه رابطه خاص تو با کسي......
نلسون ماندلا
کاش ساعتی...
لحظه ای!
این ذهن خسته را
-تنها- رها میکردی!
از تاریخ کهن گرفته تا همین دیروز!... گذشته رادوست ندارم ...هیچوقت موزه را دوست نداشتم...تخت جمشید را هم دوست ندارم! ازفکر کردن به گذشته سردرگم میشوم!...
هرگز بعد از پایان دوره های تحصیلی برای دیدن معلم ها و مدیر و ناظم نرفتم! علاقه ای هم به دیدن در و دیوار خالی از سکنه نداشتم...
اما گاهی مجبور میشوی خاطراتت را دوره کنی!...
گاهی... مثل دیروز!
دیروز وقتی قدم زنان از در اصلی دانشگاه گذشتم هزاران صبح خواب آلوده ای را بخاطر آوردم که ازاین در گذشته ام!...کارتم را نشان داده ام ...و گذشته ام!....از ساختمان اداری که گذشتم یاد لحظه ای افتادم که کارت دانشجویی را به دانشگاه برگرداندم!...ازدانشکده ی علوم بیاد الهه افتادم!...از مهندسی یاد هدی!...یادافسانه افتادم که بعد ار دانشگاهدیگر ندیدمش!....یاد همکلاس خجالتی که روزهای آخر یادش افتاده بود عاشق شده!...یاد روزی که بچه ها یک هندوانه درسته خریدند و قاچ کردیم و خوردیم و خندیدیم!...
نیمکت های فضای سبز دانشکده همانها بودند! اما زوج هایی که روی آنهانشسته بودند را نمیشناختم!
جای اسم استاد خالقی پشت در اتاقش اسم شخص دیگری بود!...کتابخانه اما به همان نفرت انگیزی بود!...
کمی تنهایی خندیدم!...کمی دلم گرفت!
توی سی دی های عکس به دنبال عکسهای مستندم میگشتم...عکسهای بی انسان که سالها پیش میگرفتم...قبل از دوربیندار شدن گوشی هاو در دسترس بودن همیشگی دوربین ...وقتی تازه دوربین دیجیتال آمده بود و هرکسی بلد نبود عکس بگیرد!
حالا که دوربین های جدیدتر آمده و گوشی موبایل هست و حس و حال آن روزها کمتر به عکاسی ترغیبم میکند دوربین کوچک نوجوانی هایم را که سالها بی استفاده مانده بود به یک نوجوان خلاق کم سن و سال بخشیدم...حالا میخواستم به او یاد بدهم که لزومی ندارد در عکسهایش اثری از انسان و فیگور باشد...میخواستم بگویم عکس یعنی شکار لحظه های دوست داشتنی کوچکت...از یک شاخه گل! نقش قالی یا تخت خواب و عروسکهایت!
برای منی که به مرور گذشته عادت ندارم لذتبخش ترین یادآوری گذشته بود وقتی که عکسهای خودم را میدیدم! انگار یادم می آمد آن لحظه به چه چیز فکر میکردم! ...ناخودآگاه نور عکسها به حس آن روزم تغییر کرده بود و حس شیرین تنهایی و سکوت شبهایم را چه خوب درآورده بودم!
از لیوان شیری که مجبور بودم قبل از خواب سربکشم تا قلم مو و رنگ ها و رادیو های شبانه ام!...ازهمه عکس گرفته بودم!...عکسهایی که هرکدام مرا به یاد حس قشنگ گذشته می انداخت!
حس میکنم عکاسی هایم نوعی تبادل احساس با آینده بود! چیزی شبیه خاطره نویسی! از جنس تصویر!
و حالا به این فکر میکنم که آیا از امروزم برای فرداو فرداها حسی برجا گذاشته ام؟
good girls and bad girls!!
گرچه در طول زندگی بهترین دوستان من همیشه دختر بودند! اما از آن دسته ای که همیشه به پسرها تشبیه میشدند!
از آنهایی که کفش بلند نمیپوشند و توی خیابان بلند حرف میزنند...از آنهایی که روی تخت های دربند قلیان میکشند و پشت فرمان سیگار!....از همانهاکه سر کلاس کنفرانس اختیاری میدهند با مضمونهایی شرم آور!
یا مثلا فرق طلا و نقره را نمیدانند!
گاهی به تضاد خودم و دوستانم فکر میکنم!...که ناخودآگاه من زیر پا گذاشتن نگاه سنگین عرف را تحسین میکند! یا دوستانم باوجود روحیات متضاد با من این مدل دوست راترجیه میدهند!...
اینکه من بلندپروازی و پاگذاشتن روی زنانگی ها را تحسین میکنم و آنها عاشق آشپزی و لباس پوشیدن من باشند!
برخلاف نگاه دیگران و شاید خودشان, من گمان میکنم آنها هویت جنسی شان را دوست دارند گرچه به آن افتخار نمیکنند!...شاید این در مورد خود من هم صادق باشد ...
شاید ماسک پسر بودن ...کوتاه کردن مو و آرایش نکردن..گریزی ناخواسته باشد برای آزادتر بودن! خندیدن! نترسیدن!...برای دیده نشدن!...مارک دختر بد نخوردن...برای زندگی کردن!
گرچه دوستان من به پسرها شباهت داشتند! اما همیشه دختر بودند!
دخترهایی با دوگانگی های همیشگی!
دخترهایی با پابند فرهنگ به پا!
نمیرسم...به وقت دکترم!...به برنامه ی درسی و به ۵۹ ایمیل نخوانده ام!...به سریال تلویزیون!هم... نمیرسم!
من اوریجینالم!...تغییر ناپذیر...مثل موتور گازی! پر سروصدا و پر مصرف و کم بازده!
ساخته شده برای ایران!...

میگن یه روز چرچیل داشته از یه کوچه باریک که فقط امکان عبور یه نفر رو داشته رد می شده… که از روبرو یکی از رقبای سیاسی زخم خورده اش می رسه… بعد از اینکه کمی تو چشم هم نگاه می کنن… رقیبه می گه من هیچوقت خودم رو کج نمی کنم تا یه آدم احمق از کنار من عبور کنه…
چرچیل در حالیکه خودش رو کج می کرده… میگه: ولی من این کار رو می کنم !
آرزوها
حکمت این فراموشی آدمیزاد در چیست!؟
تا وقتی کودکی آرزوی بزرگ شدن داری! دوست داری کفشهای پاشنه بلند بپوشی.. مثل مادرت ظرف بشوری..جارو کنی! کیک درست کنی!...
وقتی بزرگتر میشوی باید با التماس و گریه ظرفی بشوری یا از خودت دختر بودن متصاعد کنی! ...میچسبی به شعر عاشقانه نوشتن لای کتابهای درسی و موسیقی گریه دار گوش دادن! فکر میکنی ته خوشگذرانی بیرون رفتن با دوستهاست و یواشکی رژ لب میزنی و ابروهایت را نازک میکنی! حالا آرزویت اینست که صبحها کلاسور بدست بروی دانشگاه...موبایل توی کیفت باشد و دیگر چشمت به ناظم مدرسه که کیفها را هرروز میگردد نیفتد!
دانشگاه که رفتی تازه میفهمی که کلاسور فقط دستت را سنگین میکند و شب ها که خسته توی رختخواب می افتی و یادت می آید فردا هم از صبح تا شب کلاس داری به زمین و زمان ناسزا نثار میکنی!!... حالا دوستهای دبیرستان را فراموش میکنی و میچسبی به عمل بینی!...یا حداقل مدل لباس پوشیدنت را عوض میکنی!...حالادر ملاء عام هفت قلم آرایش میکنی و بیرون میروی و کسی هم چیزی نمیگوید!...باید جوری ثابت کنی اوضاع فرق کرده و تو بزرگ شده ای!...حالا آرزو داری مرد رویاها از راه برسد و لباس عروس بپوشی!
روز عروسی تنها کسی که خوشحال و شاد نیست تویی از بس که استرس داری و آرایشگر صورتت را خوب درست نکرده و دیر به سالن میرسی!...یادت میرود توی آینه یک دل سیر به لباست نگاه کنی...که آرزویت بود...مردی که منتظرش بودی! حالا رسیده بود!...
سالها که گذشت و دانشگاه هم برایت بچه بازی شد به فکر کار و بچه دار شدن می افتی!...کفش پاشنه بلندت را میپوشی..رژ لب میزنی...موبایلت را میگذاری توی کیفت ...پوشه و پرونده ها را دستت میگیری و میروی سرکار..یادت میرود از مرد آرزوها خداحافظی کنی!...حتی یادت نمی آید همه ی اینهاروزی آرزوهایت بود!....دوست داری بچه باشی!بی خیال فکر شام شب و حقوق سر برج!
وقتی بچه دار شدی و دخترت کفشهای تورا پوشید خیلی که خوددار باشی و سرش داد نزنی...با خودت میگویی: توی کله ی این بچه ها چی میگذره!؟؟
زندگی بوم نقاشی نیست که هرچه خواستی روی آن نقاشی کنی ...
حتی مثل پازل هم نیست که بتوانی تصویر نهایی را روی جعبه اش نگاه کنی و آنرا بسازی...
زندگی شاید شبیه نقاشی کشیدن فیلها باشد!
وقتی که با خرطومش قلمو را روی کاغذ میکشد همه ی نگاه ها به فیل و کاغذ است و کمتر کسی به دست صاحب فیل نگاه میکند که مدام زیر خرطوم را گرفته و بالا و پایین میبرد... بدون بالا و پایینهای دست او کاغذ پر میشود از شکل های مبهم چند ضربه قلم رنگ به تابلو!
دلم درس و دانشگاه و مدرسه میخواهد...شب امتحان و خستگی...استرس و بی خوابی...دلم هوای نیمکتهای خواب آلوده و خنده های یواشکی کرده...جزوه های خاک خورده...استادهای بامزه...همکلاسهای خجالتی ...همکلاسهای عاشق...همکلاسهای مودب...همکلاسهای بامزه...همکلاسهای دوست!...
همکلاسهای همه جوره!
همه جوره دلم هوای درس کرده!
من و تو و شبهای تابستان
شبهای تابستان ماهیت عجیبی دارد! تنها شب زنده داری مثل من که این روزها تابستان و زمستان برایش توفیری نمیکند میتواند بفهمد که تابستان با بوی کولر و حس نوستالژی اش چه اثری میتواند داشته باشد!
26 ساله و متا هل!ام و هنوز! شب های تابستان را تا صبح مثل نوجوان دبیرستانی تازه فارغ شده از درس بیدار میمانم و بوی رنگ روغن و آکرولیک را توی هوا پخش میکنم و بیاد سالهای بیاد ماندنی به مزخرفات رادیو گوش میدهم
به گمانم 9 یا 10 سال پیش بود که همین بی خوابی ها و معده دردهاو شب زنده داری ها را داشتم! فقط چند تفاوت کوچک داشت! آن زمان همدمم مونث بود و چند خانه آنطرف تر شب زنده داری میکرد و هنوز آنقدر سیر تکاملی را طی نکرده بودیم که هرکدام گوشی موبایلی داشته باشیم و شبها به چه مصیبتی سیم تلفن خانه را توی اتاق میکشیدیم و ساعتها از این در و آن در حرف میزدیم!
حتی نمیدانستیم اس ام اس را میخورند و یا میپوشند! که اگر میدانستیم چه ها که نمیکردیم!:) و وقتی هم که دانشگاه رفتیم و موبایل خریدیم و پول واریز کردیم تا مخابرات اس ام اسمان را وصل کند...دیگر نه خبری از یار مونث بود و نه یار مذکر هنوز پیدایش شده بود...
حالا سالی یکبار شاید روز تولدی عیدی به بهانه ای سراغی از یار قدیمی میگیریم...نه که یادمان رفته باشد دوستیهای شیرینمان! که زمانه دورمان کرد به فاصله ی اروپا تا آسیا!
اینها را گفتم که حس نوستالژی را انتقال داده باشم!....همه ی اینها را شبهای تابستان میگویند! حالا که موبایل هست و اس ام اس! دیگر شور آن روزها نیست!....گاهی برای همسرم میفرستم:
sib zamini o piaz yadet nare!
و گاهی که از هم دوریم و دلتنگ:
harvaght mariz nadashty ye zang bezan!
از زندگی مجرمانه خسته شده بودم... به چند پسر و دختر طراحی درس میدادم که مجاز نبود، برای طراحی از مدل زنده استفاده میکردم که مجاز نبود، سر کلاس صحبتهایی میکردم که مجاز نبود، بجای سریالهای تلویزیون خودمان کانالهایی را تماشا میکردم که مجاز نبود، به موسیقیای گوش میکردم که مجاز نبود، فیلمهایی را میدیدم و در خانه نگهداری میکردم که مجاز نبود، گاهی یواشکی سری به "فیس بوق" میزدم که مجاز نبود، در کامپیوترم کلی عکس از آدمهای دوستداشتنی و زیبا داشتم که مجاز نبود، در مهمانیها با غریبههایی معاشرت میکردم که مجاز نبود، همهجا با صدای بلند میخندیدم که مجاز نبود، مواقعی که میبایست غمگین باشم شاد بودم که مجاز نبود، مواقعی که میبایست شاد باشم غمگین بودم که مجاز نبود، خوردن بعضی غذاها را دوست داشتم که مجاز نبود، نوشیدن پپسی را به دوغ ترجیح میدادم که مجاز نبود، کتابها و نویسندههای مورد علاقهام هیچکدام مجاز نبود، در مجلهها و روزنامههایی کار کرده بودم که مجاز نبود، به چیزهایی فکر میکردم که مجاز نبود، آرزوهایی داشتم که مجاز نبود و... درست است که هیچوقت بابت این همه رفتار مجرمانه مجازات نشدم اما تضمینی وجود نداشت که روزی بابت تک تک آنها مورد مؤاخذه قرار نگیرم و بدتر از همه فکر اینکه همیشه در حال ارتکاب جرم هستم و باید از دست قانون فرار کنم آزارم میداد...
از وبلاگ توکا نیستانی
KHAHESH mikonam be name khalije fars dar google ray dahid!!
هرچقدر هم که این باکسم را باز کنم و التماس بشنوم و لینک ببینم برای رای دادن به نام خلیج فارس و خلیج ایرانی بجای خلیج عرب یا هر نام دیگر; باز هم بنظرم یک نام آنقدرها ارزش ندارد...
یک کشور به مردمش زنده است...نه کوهها ارزش دارند و نه دریاها و نه حتی معادن طلا و الماس! اگر آن کشور از آدم ها خالی باشد...کاش بجای نام ها کمی برای آدمهای این سرزمین ارزش قایل بودیم!...
کاش بجای این نام ها کمی برای آدمهای این سرزمین ارزش قایل بودند!
سر قرار نمیروم
از ترس آنکه مبادا تو هم نیامده باشی!
انتظار میکشم ...امیدوارم...خسته ام
انتظار میکشم...نا امیدم...بیزارم
انتظار میکشم...
انتظار میکشم...و فرقی نمیکند چه حسی داشته باشم...
همه چیز آنطور که باید! پیش میرود.
a good flight!
اینبار صندلی کنارم خالی بود...با خیال راحت یک ساعتی میتوانستم کتاب بخوانم و کسی هم مدام میان جملات کتاب نمیپرید که چه کتابی میخوانم و چرا سفر میکنم و چندساله ام! ...حالا صبحانه ام را راحت میخورم بدون اینکه آرنجم به بغل دستی اصابت کند یا مجبور باشم چای م را به کسی تعارف کنم!
کسی هم انتظار رسیدنم را نمیکشید پس مجبور نبودم به کسی زنگ بزنم و ساعت حرکتم را اعلام کنم!
فاصله ی استاندارد صندلی ها رعایت شده بود و پشت سرم هم کسی نبود و راحت میتوانستم صندلی را تا آخرین حد ممکن خم کنم و بخوابم.
درست به موقع حرکت کردیم ...هیچ کدام از مهماندارها آشنا نبودند و نان صبحانه هم گرم بود!
همه اینها از خصوصیات یک سفر ایده آل ست که فقط هرچندسال یکبار رخ میدهد!
باز
بوته های علف مست کرده اند
سرشان را بهم میکوبند
هروقت بوی تو می آید
داستان ما همینست!
(شمس لنگرودی)

آرزوهای زیبای ویکتورهوگو برای دیگران...
اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی،
و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،
و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد،
و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی.
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،
بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کني.
برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،
از جمله دوستان بد و ناپایدار،
برخی نادوست، و برخی دوستدار
که دست کم یکی در میانشان
بی تردید مورد اعتمادت باشد.
و چون زندگی بدین گونه است،
برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی،
نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد،
که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد،
تا که زیاده به خودت غرّه نشوی.
و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی
نه خیلی غیرضروری،
تا در لحظات سخت
وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است
همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا نگهدارد.
همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی
نه با کسانی که اشتباهات کوچک میکنند
چون این کارِ ساده ای است،
بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میکنند
و با کاربردِ درست صبوری ات برای دیگران نمونه شوی.
و امیدوام اگر جوان كه هستی
خیلی به تعجیل، رسیده نشوی
و اگر رسیده ای، به جوان نمائی اصرار نورزی
و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی
چرا که هر سنّی خوشی و ناخوشی خودش را دارد
و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند.
امیدوارم سگی را نوازش کنی
به پرنده ای دانه بدهی، و به آواز یک سَهره گوش کنی
وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می دهد.
چرا که به این طریق
احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان.
امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی
هرچند خُرد بوده باشد
و با روئیدنش همراه شوی
تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد.
بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی
زیرا در عمل به آن نیازمندی....
late foods!

امروز با یکی از دوستان جدیدم که توی یک سفر باهم آشنا شده بودیم برای شام قرار داشتیم و بخاطر سلیقه ی سنتی هردومون مسلما رستوران سنتی رو انتخاب کردیم...لابلای حرفها صحبت از غذا به میون اومد و اینجوری شد که کلی راجع به غذادر ایران و کشورهای دیگه با هم صحبت کردیم...
هردو هم عقیده بودیم که همیشه غذاهایی که زمان و مواد بیشتری برای پختشون صرف میشه از طعم و اهمیت بیشتری برخوردارن ولی این لزوما اهمیت غذایی رو شامل نمیشه...مثلا قرمه سبزی! که با اون بلایی که برسر سبزی ها از فریز کردن و پاک کردن گرفته تا سرخ کردن زیاد با روغن فراوون میاد دیگه واقعا چیزی از مواد غذایی و ویتامینها باقی نمیمونه!
گرچه ایران از لحاظ غذاها تنوع و ارزش بالایی داره ولی جدیدا مثل تمام جاهای دیگه غذاهای سنتی با فست فودها درحال رقابته وجالب اینه که به لطف محرومیت همه جانبه و بخاطر ممنوع بودن فست فودهای زنجیره ای بین المللی ما در این زمینه هم به خودکفایی رسیدیم درحالیکه اصلی ترین ویژگیاونها یعنی سریع و ارزان بودن رو به دلخواه حذف کردیم...فست فودها همونجور که از اسمشون پیداست در همه ی دنیا به محض سفارش روی میز پیشخوان هستند و بخاطر قیمت پایین نسبت به غذاهای اصلیه که مورد توجه قرار گرفتن...در حالی که در ایران اوضاع کاملا برعکسه!
ولی موضوع صحبت به غذاهای پردردسرآسیای جنوب شرقی کشیده شد...جایی که ما باهم همسفر بودیم و برعکس تصور با آشپزی بی نظیری روبرو شدیم...غذاهای سالم دریایی و گیاهی با تنوع بسیار بالا ...مدت زمان پخت کم برای حفظ ارزش مواد غذایی و تعداد دفعات زیاد برای صرف غذا واقعا برای ما جالب بود...مردم اونجا عاشق غذا خوردن بودند و حتی میان وعده ها هم بجای خوردن چیپس و پفک کنار خیابونها مینشستند و غذا میخوردند!
گرچه کمتر کسی از همسفران ایرانی از جمله همسر خودم ریسک خوردن غذاهای ناشناس رو میپزیرفتند و اکثرا سر از رستورانهای ایرانی و مک دونالد و کی اف سی در میاوردند اما برای آدمهای تنوع طلبی مثل من و دوست جدیدم جذابیت فوق العاده ای داشت طعمهایی رو امتحان کردیم که تابحال تجربه نکرده بودیم و اگرچه به دفعات زیاد مزه های وحشتناکی رو چشیدیم و پولمون رو دور ریختیم ولی به یکبار تجربه کردن می ارزید شاید همین تنوع فوق العاده بود که هنوز هم خاطره ی سفر رو برای هم مزه مزه میکردیم تصمیم گرفتیم قرار بعدی توی رستوران چینی باشه...شاید اونجا بتونیم از اون برنج های رول شده که اسمشون رو نمیدونستیم پیدا کنیم

a good sense
**حالا سبک م...مثل خوابیدن بعد از بی خوابی...یا حمام گرم بعد از خستگی طولانی!
صبح زود بیسکویت بدست از دانشگاه بیرون آمدم و نفس راحتی کشیدم...
قبول شدن یا نشدن مهم نیست...مهم اینست که کاری را که مدتها پیش باید میکردم انجام دادم...
**امشب شام با کسی قرار دارم...
با مرد سی ساله ای با موهای جوگندمی و چشمهای آبی...غذای گیاهی سفارش خواهیم داد و او برایم گل شیپوری سفید خواهد خرید...
بیاد و نشانه ی سالها پیش...وقتی که هنوز درست نمیدانستیم بهم چه حسی داریم!
همیشه میدانستم رازت نگفتنی ست...آنقدر که هرگز نخواستم بدانم
آنقدر...که سکوت طنین خداحافظیمان بود...
**هرگز اینگونه صبوری نکرده ام با خویش!
